سفارش تبلیغ
صبا ویژن

94/10/1
8:27 عصر

کلاغی که یک رنگ بود

بدست شروق (z_m) در دسته

بسم الله الحق

استعاره های کلاغی این روز ها مرا به یاد شعری انداخت که سالها پیش در سروش نوجوان خوانده بودم . نام شاعرش در خاطرم نیست ولی عجیب این روز ها شعرش به دل می نشیند :

 

نمی دانی از صحنه روزگار                  چگونه به تلخی خطت می زنند

میان محل غیبتت می کنند             شب و نیمه شب تهمتت می زنند

میان لغت نامه درس ها                      تو را زشت دانسته اند و سیاه

بکش آه سردی ، بزن ناله ای                که ثابت شود کرده اند اشتباه

بیا بشکن این بغض دلگیر را                          برای دلم غار غاری بکن

خودت دانی و مردم و رنگ ها                      همه رنگ رنگند کاری بکن

دریغا که در عصر سیمان و دود              دل ساده ی ما به صد رنگ شد

نصیب کلاغی که یک رنگ بود              فقط غیبت و تهمت و سنگ شد


94/8/11
1:10 صبح

ساعتها

بدست شروق (z_m) در دسته

بسم الله الرحمن الرحیم

کوچکتر که هستیم فکر می کنیم یک عمر پیش رویمان است روزها برایمان طولانی می گذرند و ماه ها و سالها ....


بزرگتر که می شویم تازه می فهمیم آنقدرها هم که فکر می کردیم وقت نداریم...

کوچکتر که هستیم فکر می کنیم که عمری پیش رویمان است و برای یک عمر خیال و آرزو می بافیم ...

اما بزرگتر که می شویم می فهمیم امروز یکی دو ساعت دیگر تمام می شود و نامش دیروز می شود و ماه پیش و سال پیش و سالهای پیش ...

کوچکتر که هستیم منتظر می مانیم تا فردای موعود بیاید و به آرزویمان برسیم...

بزرگ که می شویم اما یاد می گیریم که امروز فردای موعود دیروز است ...

بزرگ که می شویم یاد می گیریم که زمان را لحظه لحظه زندگی کنیم با تمام خوشی ها و نا خوشی هایش...

پ.ن:ظهر امروز ...هوای ابری تهران



 


94/7/9
10:43 عصر

عیدی که عزا شد

بدست شروق (z_m) در دسته

بسم الله الحق

أَمْ حَسِبْتُمْ أَن تَدْخُلُواْ الْجَنَّةَ وَلَمَّا یَأْتِکُم مَّثَلُ الَّذِینَ خَلَوْاْ مِن قَبْلِکُم مَّسَّتْهُمُ الْبَأْسَاء وَالضَّرَّاء وَزُلْزِلُواْ حَتَّى یَقُولَ الرَّسُولُ وَالَّذِینَ آمَنُواْ مَعَهُ مَتَى نَصْرُ اللّهِ أَلا إِنَّ نَصْرَ اللّهِ قَرِیب .....

این روزها فقط این آیه است که کمی دل را تسلا می دهد.اینکه بدانی هر آنچه می گذرد امتحانی است که باید بگذرانی تا چون طلا عیارت مشخص شود و غربال شوی و البته این طلا و غربال شدن درد هم دارد.خیلی زیاد.سال گذشته این روزها  چشممان براه حاجیان منزلمان بود.روزهای آخر دیگر تابی برایمان نمانده بود کارها را با سرعت انجام می دادیم تا وقتی می آیند همه چیز برای استقبالشان آماده باشد.روز آمدنشان در فرودگاه دل توی دلمان نبود وقتی از در خروجی حجاج نمایان شدند اشک بود که از چشممان سرازیر می شد و وقتی در آغوششان گرفتیم باورمان نمی شد که یک ماه دوری تمام شده و عزیزانمان با کوله باری از نور برگشته اند....حالا دارم به حال و روز دختر و مادری فکر می کنم که یک ماه تمام لحظه دیدار با پدر یا پسرش را در ذهنش تصور می کرد و حالا ...

پ.ن:عکس مربوط می شود به بلندی های بوستان یاس در غروب عید قربانی که به همت بی تدبیری آل سعود عزا شد 


93/11/30
11:11 عصر

هست هایی که روزی آرزو بودند ...

بدست شروق (z_m) در دسته

بسم الله الرحمن الرحیم

مصاحبه مربوط می شود به 14 سال پیش . روز هایی که دوران نوجوانیم را می گذراندم و هنوز راه دور و درازی را در زندگی پیش رویم می دیدم ...

14 سال بود که گمش کرده بودم و یادم رفته بود که آن روز ها چه چیز هایی گفته بودم و حالا بعد از 14 سال خیلی خیلی اتفاقی دوباره روزنامه را پیدا می کنم و با خودِ 14 سالِ پیشِِِ ِ خودم دوباره آشنا می شوم.خودی که فراموشش کرده بودم ...

در بین سوالات مصاحبه از من پرسیده اند که دوست داری چکاره شوی و من دقیقا همینی را گفته ام که امروز هستم و این برایم بسیار شگفت انگیز است . تا قبل از دیدن این مصاحبه خودم هم یادم نبود که رویای نوجوانیم همینی بود که امروز هستم . آنقدر از هست ها نالیده ام و احساس نارضایتی کرده ام که ...

حالا می فهمم حکمت حرف  آن دوستی را که می گفت آرزوهایتان را یک جایی یادداشت کنید شاید روزی به کارتان بیاید ...



90/9/9
1:21 صبح

زبان قاصر و یک دل ابری !

بدست شروق (z_m) در دسته

بسم رب الحسین علیه السلام

با اشک‌هاش دفتر خود را نمور کرد
در خود تمام مرثیه‌ها را مرور کرد

ذهنش ز روضه‌های مجسّم عبور کرد
شاعر بساط سینه‌زدن را که جور کرد

احساس کرد از همه عالم جدا شده ست
در بیت‌هاش مجلس ماتم به پا شده ست

در اوج روضه خوب دلش را که غم گرفت
وقتی که میز و دفتر و خودکار دم گرفت

وقتش رسیده بود به دستش قلم گرفت
مثل همیشه رخصتی از محتشم گرفت

باز این چه شورش است که در جان واژه‌هاست
شاعر شکست خورده‌ی طوفان واژه‌هاست

بی‌اختیار شد قلمش را رها گذاشت
دستی ز غیب قافیه را کربلا گذاشت

یک بیت بعد واژه‌ی لب تشنه را گذاشت
تن را جدا گذاشت و سر را جدا گذاشت

حس کرد پا به پاش جهان گریه می‌کند
دارد غروب فرشچیان گریه می‌کند

با این زبان چگونه بگویم چه ها کشید
بر روی خاک و خون بدنی را رها کشید

او را چنان فنای خدا، بی‌ریا کشید
حتی براش جای کفن؛ بوریا کشید

در خون کشید قافیه‌ها را، حروف را
از بس که گریه کرد تمام لهوف را

اما در اوج روضه کم آورد و رنگ باخت
بالا گرفت کار و سپس آسمان گداخت

این بند را جدای همه روی نیزه ساخت
خورشید سر بریده غروبی نمی‌شناخت

بر اوج نیزه گرم طلوعی دوباره بود
او کهکشان روشن هفده ستاره بود

خون جای واژه بر لبش آورد و بعد از آن...
پیشانیش پر از عرق سرد و بعد از آن...

خود را میان معرکه حس کرد و بعد از آن...
شاعر برید و تاب نیاورد و بعد از آن...

در خلصه‌ای عمیق خودش بود و هیچ کس
شاعر کنار دفترش افتاد از نفس

 

----------------------------------------------------------

پ.ن :ای کاش شاعر بودم.....فقط همین!


   1   2   3   4   5   >>   >