بسم الله الحق
استعاره های کلاغی این روز ها مرا به یاد شعری انداخت که سالها پیش در سروش نوجوان خوانده بودم . نام شاعرش در خاطرم نیست ولی عجیب این روز ها شعرش به دل می نشیند :
نمی دانی از صحنه روزگار چگونه به تلخی خطت می زنند
میان محل غیبتت می کنند شب و نیمه شب تهمتت می زنند
میان لغت نامه درس ها تو را زشت دانسته اند و سیاه
بکش آه سردی ، بزن ناله ای که ثابت شود کرده اند اشتباه
بیا بشکن این بغض دلگیر را برای دلم غار غاری بکن
خودت دانی و مردم و رنگ ها همه رنگ رنگند کاری بکن
دریغا که در عصر سیمان و دود دل ساده ی ما به صد رنگ شد
نصیب کلاغی که یک رنگ بود فقط غیبت و تهمت و سنگ شد