سفارش تبلیغ
صبا ویژن

90/2/9
9:0 عصر

و تو یک مادر بودی ...

بدست شروق (z_m) در دسته

بسم الله الرحمن الرحیم

آمده بودند پسرت را ببرند . چنان بر در می زدند که دیوار های خانه ات به لرزه در آمد .خیلی طول نکشید که خانه ات پر از سرباز شد . پسرت را دیدی که هیکل نحیفش زیر دست و پای سربازان آل خلیفه کتک می خورد . یاد قاسم افتادی و علی اکبر و دلت سوخت از داغی که زینب در کربلا چشید

فریاد از تمام وجودت برخاست "الله اکبر الله اکبر "

.بی اراده . خودت هم نفهمیدی چه اتفاقی افتاد . این همه نیرو از کجا آمده بود ... فقط کربلا را می دیدی و خیمه های سوخته را و دخترکان در حال فرار را و زینب را که مثل شیر در مقابل یزیدی ها ایستاده بود

"الله اکبر الله اکبر "

خانه ات را به هم ریخته بودند . ظرفهایت را شکسته بودند . پسرت را کتک زده بودند و سوار ماشین کرده بودند اما تاب تحمل حتی صدای فریادت را هم نداشتند . فرمانده یوغور آل خلیفه با چشمان غضب آلود فریاد زد :خفه شو پیر زن

باز هم جراتت بیشتر شد "الله اکبر الله اکبر "

-بهت گفتم خفه شو پیرزن .

و تفنگش را به سمتت گرفت . دنیا دیگر برایت ارزشی نداشت و مگر خون تو رنگینتر از خون پسرت بود و خون پسرانت که در خیابان و بیمارستان جانشان را تقدیم کرده بودند .و خون قاسم و علی اکبر و عون و...

-بزن . مرا هم بکش ..."الله اکبر الله اکبر "

حالا فریادت وحشتش را بیشتر کرده بود . خواست تیری رها کند اما هیبت فریادت تمام بدنش را به لرزه در آورد . به عقب برگشت و همراه دوستان پلیدش تو را تنها گذاشت . تو را و دلت را که همراه پسرت رفته بود ...

 


90/2/6
4:51 عصر

ما را از فقر نترسانید

بدست شروق (z_m) در دسته

بسم الله الرحمن الرحیم

امروز 26 آوریل است . در بحرین بیشتر کارمندان بیست و ششم هر ماه حقوق خود را دریافت می کنند . امروز در یکی از تالار ها دیدم که جوانان بحرینی با هم قرار گذاشته اند تابخشی از حقوق خودشان را به خانواده ای دستگیر شدگان و اخراج شده های از کار ببخشند .

دیدم ای کاش می شد ما هم همین کار را می کردیم  ...

اما می شود یکی کار دیگر کرد بخشی از در آمد خود را صرف مبارزه با سانسور خبری بر علیه بحرینی ها کنیم . در حالی که بحرینی ها دارند به دست وهابی ها قتل عام می شوند دنیا مشغول جشن ازدواج شاهزاده ویلیام است !

نوه خاندانی که از ابتدای وجودش از خون مظلومان و پا برهنگان عالم ارتزاق کرده است . رسانه های غربی مردم را مشغول می کنند و ماموران سعودی نوای شیعیان بحرین را در گلو خفه می کنند و این من و تو هستتیم که می توانیم د راین سانسور شدید کار بکنیم .

کارهای زیادی می توانیم بکنیم به شرطی که پشت هم باستیم  و جبهه را خالی نکنیم .

--------------------------------------------------------

پی نوشت : یک طرح پیشنهادی : هفته اعلام همبستگی وبلاگ نویسان ایرانی با مردم مبارز بحرین :

 ما می توانیم یک هفته را باعنوان بالا نامگذاری کنیم و  یک جنبش وبلاگی راه اندازی کنیم . کار به این صورت است که همه قرار بگذاریم  راس ساعت معینی وبلاگ خود را به یاد بحرین به روز کنیم . حتی شده با یک عکس یا یک بیت شعر .ولی با موضوع بحرین ...

با توجه به اینکه اغلب سرویس های وبلاگی امکان انتشار در آینده را دارند پس محدودیت زمانی هم نداریم . یعنی اگر کسی راس آن ساعت معین نتوانست به وب وصل شود می تواند قبل از آن مطلبش را به گونه ای تنظیم کند که در آن ساعت معین خود به خود منتشر شود .مسلما با کمک رسانه های داخلی می توان پوشش خبری خوبی بهین جنبش داد. به شرط اینکه همه شرکت کنید

لطفا اگر حاضر به مشارکت دراین طرح هستید تا فردا ساعت 12 شب خبر دهید .حتما ساعت پیشنهادی خود را هم اعلام کنید . تا انشاالله در مورد ریز طرح به نتیجه برسیم .لطفا دوستان خود را هم خبر کنید


90/1/30
1:2 صبح

حواسمان را جمع کنیم .بن تن دارد خدایی می کند !

بدست شروق (z_m) در دسته

بسم الله الرحمن الرحیم

چهار سالش است . معصومیت از سر و رویش می بارد . چشمان سبز درشتش را درشتتر می کند و ساعت روی دستش را نشانم می دهد :

-این ساعت بن بنه( منظورش بن تن است ) بابام بلام خلیده .

-چه ساعت قشنگی !

-اما لاس لاستکی نیست . وقتی بزلگتل شدم خودم لاستکیش لو می خلم .

- از کجا فهمیدی راستکی نیست ؟

-نیگا کن :

با هیجان دستانش را در هوا تکان می دهد و روی ساعتش فرود می آورد .

-دیدی حیوون نشدم . ولی بن بن وقتی اینجولی میزنه لو ساعتش حیوون میشه .

- خب آدم حیوون بشه که چی بشه ؟

-خب با حاله دیگه ....

*****

چند وقت بعد باز هم می بینمش . اینبار یک عروسک وحشتناک کوچک در دستش گرفته است .یکی از همان قالب هایی که وقتی بن تن روی ساعتش می زند به آن تبدیل می شود . همان ادم فضایی یخی . با خوشحالی و هیجان نشانم می دهد و می گوید :

-اینو ببین الان با بابام لفتیم مغازه اینو خلیدیم .

- وای چه عروسک وحشتناکی !

-نه وحشتناک نیست . این بن بنه . وقتی می خواد با آدم بدها بژنگه این شکلی میشه .

-بن تن با آدم بد ها می جنگه ؟ تو هم دوست داری با آدم بد ها بجنگی ؟

-نه ما که نباید با آدم بدها بژنگیم فقط بن بن باهاشون می ژنگه و همشون لو می کشه ....

*****

باز هم چند وقتی طول می کشد تا  ببینمش . دوباره سر صحبت بن تن را باز می کند :

-می دونی من چلا اینقد بن بن لو دوست دالم .

-نه . راستی چرا ؟

-چون یه چیزی داله که تو آسمونه .هل چی بخواد بهش میده خیلی بزلگه .من هم می خوام از همونها داشته باشم .

-خب من هم یه چیزی دارم تو آسمونه خیلی هم بزرگه هر چی هم بخوام بهم میده

-منظولت خداست ؟

-آفرین .از کجا فهمیدی ؟

-نه ولی مال بن بن از خدا هم بزلگتله . از همه چی بزلگتله ....

گیج می شوم . منگ می شوم . هنوز هم چهار سالش است . هنوز هم معصومیت دارد از نگاهش می بارد . هنوز هم کوچک است بچه است اما ذهنش انگار استحاله شده است . یک موجود کارتونی تمام وجود معصومش را در اختیار گرفته است . دلم می گیرد . از کم کاری ها . از بی فکری ها . از ساده انگاری ها . از ندیده گرفتن ها و از دشمنی که در برابر این همه غفلت ما اینهمه بیدار است . تمام بازار را می گردم تا بتوانم برایش یک جایگزین پیدا کنم اما هر چه بیشتر می گردم کمتر پیدا می کنم :

یک بسته CD و کتاب داستان می بینم که کتاب داستانهایش همان کارتونهای کودکی ماست . از فروشنده می پرسم سی دی ها همین کارتون هاست ؟ پاسخ می شنوم :ممکنه .

می برم خانه بازشان می کنم . جوجه اردک زشت تبدیل به گوژ پشت نتردام می شود ! شاهزاده و گدا هم به شرک 3!!! از دادنش پشیمان می شوم .

چند روز بعد یک بسته فومی الفبا میبینم از همین ها که هم الفبا تکه تکه دارد هم سی دی هم کتاب و ...می برم برایش بازش می کنیم . سی دی را در دستگاه می گذاریم :لوبیای قاتل ! و یک پیغام : دیدن این کارتون به کودکان زیر 18 سال توصیه نمی شود !!!و یک علامت سوال بزرگ  که در ذهنم درست می شود  :مگر آدم هجده ساله الفبا تکه تکه می خواهد ؟!!!!

باقی محصولات هم که یا حوصله را سر می برد یا همین وضع را دارد ....

دیگر دنبال محصولات فرهنگی نمی گردم . اینبار که می بینمش قبل از اینکه دوباره بخواهد از بن تن افسانه ایش بگوید می پرسم دوست داری برایت داستان تعریف کنم ؟خوشحال می شود و می گوید :

-آله قصه بن بنو بگو !

- نه من یه قصه دیگه می گم .... و یک ساعت تمام پای قصه هایی که یک روز خودم از بزرگتر هایم می شنیدم ، می نشیند ... . دفعه بعد که می بینمش دیگر درباره بن تن صحبتی نمی کند و همان داستان های دفعه پیش را می خواهد ...

دلم می سوزد از کودکی ای که می شود اینقدر راحت حفظش کرد اما ما بزرگتر ها از سر بی حوصلگی یا بی فکری و یا هر چیز دیگری اینگونه آلوده محصولات فرهنگی وارداتی می کنیم .

بچه های امروز را باید دریابیم وگرنه دشمنان فردای اعتقادات ما از میان خانه های خودمان سر بلند خواهند کرد


90/1/18
9:42 عصر

یک عمر ، یک کارنامه

بدست شروق (z_m) در دسته نجف ، همسر شهید ، برنامه ریزی ، هدفمندی

بسم الله الرحمن الرحیم

54 سال از عمرش می گذشت .همسر شهید بود . کل دوران زندگیش با شهید به 40 روز هم نمی رسید . از شهید یک پسر برایش مانده بود . پسری که با تمام توان و سختی های پیش رویش بر همان راه پدر ، بزرگش کرده بود . حالا چند سالی می شد که یکدانه پسرش را هم به سر و سامان رسانده بود .یک نوه هم برایش آمده بود . نام نوه اش را بر نام پدر بزرگ شهیدش مهدی گذاشته بودند . با هم نشسته بودیم در صحن با صفای نجف روبروی گنبد طلایی امیر المومنین .غرق مناجات خودش بود .خیلی حواسش به اطراف نبود . داشت با خدای علی راز و نیاز می کرد :

       خدای خوبم ازت ممنونم که این همه نعمت بهم بخشیدی و این همه سال بهم اجازه زندگی دادی .به حق این بنده عزیزت که پاکترین بندگانت هست ازت می خوام 6 سال دیگه هم بهم وقت بدی تا باقی مونده حسابم رو باهات صاف کنم . بعدش هر وقت خواستی منو ببر پیش خودت  ...

یاد روزهای اول آشناییمان افتادم . همین چند سال پیش .وقتی یک روز ماجرا ی شهادت همسرش را برایمان تعریف کرد و وقتی  پرسیدیم :هیچ وقت دلت هم برایش تنگ می شود ؟چشمانش پر از اشک شد و گفت : دارم تمام سعی ام را می کنم که وقتی از این دنیا رفتم لیاقت با او بودن را داشته باشم . دلم خیلی تنگ می شود ولی به همراهی ابدیش دل خوش کرده ام ...

زندگیش پر از سختی بود . پر از مسئولیت .پر از کار . ولی هیچ وقت اثری از ملالت در چهره اش ندیدم . حالا راز این همه سرزندگیش را میفهمیدم . برای زندگیش هدف تعریف کرده بود و بر مبنای همان هدف برنامه ریزی می کرد . دیدم دنیای آرمانی و بی برنامه خیلی از ما جوانهای مدعی امروزی  چقدر با دنیای او فرق دارد . شاید برای همین است که او این همه کار بزرگ در کارنامه اش ثبت کرده است و من با نصف عمر او هنوز دستم خالی خالی است ...


89/12/24
7:22 عصر

یک جشن باستانی

بدست شروق (z_m) در دسته

بسم رب المخلصین

خوشحالیم که جشن می گیریم . جشن چهاشنبه سوری

 از شب قبلش :

     نیروی انتظامی آماده باش است

     اورژانس آماده باش است

     آتش نشانی آماده باش است

 از ساعت 2 بعد از ظهر همه را تعطیل می کنند

     خیابا ها پر از ترافیک است . همه به سرعت فرار می کنند تا خود را به سر پناهی برسانند .

 شب صحنه خیابان جبهه نبرد است .

      صدای توپ و خمپاره و موشک است که می آید

      دزدگیر همه ماشین ها روشن شده است.

      جوانک های سرخوش و معصوم! در خیابان های تهران یک هیروشیمای دیگر می آفرینند

      بیمارستان ها پر از کشته و مجروح است

 خوب است که میراث باستانیمان را حفظ می کنیم . چهارشنبه سوزی مبارک!

 


<   <<   6   7   8   9   10   >>   >