سفارش تبلیغ
صبا ویژن

88/3/13
12:21 صبح

نسیمی به وسعت رای یک ملت

بدست شروق (z_m) در دسته انتخابات ریاست جمهوری، میدان هفت تیر، ستاد انتخاباتی دکتر احمدی نژاد، زنده باد مخالف من

بسم رب المخلصین

 

1- نزدیک های نیمه شب است. هوای بیرون بارانی است . از عصر تا حالا که لایه های ابر کم کم آسمان را پر کردند نسیم خنکی وزیدن گرفته است . نسیمی که انگار هرم تمام گرمای این روز های آخری را در خود پنهان کرده است ...

 

2- بعد از ظهر چهارم تیر سال هشتاد و چهار بود .روز آخر امتحاناتمان بود و از شانس بد آن روز دو امتحان داشتیم . به معنای واقعی هر دو را خراب کردم ( هر دو را ده گرفتم ) امتحان دوم ساعت 3 بعد از ظهر تمام شده بود از در سالن امتحانات که زدم بیرون شنیدم که یکی از بچه ها به دیگری می گفت نتیجه آرا اعلام شد ...نیم ساعت بعد با چند نفر از دوستان گلزار شهدا بودیم . نسیمی می وزدید که هرم گرمای تیر ماه را از یادمان می برد نسیمی که طعم شیرین توانستن داشت ...

 

3- بعد از ظهر از حوالی میدان هفتم تیر رد میشدم . عده ای  در نزدیکی ورودی مترو جمع شده بودند و داد و بیداد می کردند. کنجکاو شدم رفتم جلو دیدم چند جوان در کمال آرامش و سکوت تبلیغات احمدی نژاد را به مراجعه کنند گان می دهند و مردم در اطراف آنها با حرارت مشغول بحث هستند . یک عده طرفدار احمدی نژاد بودند و عده ای دیگر منتقد .بروشور ها را گرفتم خواستم به راهم ادامه دهم پیرمردی جلویم را گرفت و تبلیغات کاندیدای دیگری را به زور به دستم داد و گفت این رو بخون ، فقط همین رو بخون. روز نامه را از دستش گرفتم .یاد شعار زنده باد مخالف من افتادم . یک لحظه دلم گرفت  

 

4-چهار سال با خوب و بدش تمام شد . این روز ها وقت میوه چینی است . اینکه نتیجه چه می شود فقط خدا می داند.اما مطمئنا نتیجه هر چه که باشد از دل ملت بزرگ ما بیرون آمده است.ملتی که بیدار است و به وقتش می داند چه کند که نسیم خوشی بوزد و هرم گرمای طاقت فرسا را خنک کند .

 

5- فعلا که هوا بارانی است و نسیم خنک هم در جریان . خدا می داند. شاید این مقدمه آن هوای خوش بعد از انتخابات است ...

 

در پناه حق باشید


88/3/5
8:27 صبح

دا رمانی که واقعا واقعی است

بدست شروق (z_m) در دسته رمان دا، یوسف پیامبر

بسم رب الرحیم

 

دا را خواندم . تا صفحه آخرش را ، حتی ضمیمه ها را ، حتی مصاحبه ها و تمام حواشیش را

فقط یک کلام

ای خانم های بازیگری که دلتان می خواهد نقش زهرا را بازی کنید

ای کارگردان هایی که اعلام کرده اید حاضرید دا را بسازید

ای صدا و سیمایی که یوسف پیامبر را ساختید

ای ...

خواهش می کنم ، خواهش می کنم ... دا را فیلم نکنید ...بگذارید واقعی بماند ...

همین !


88/2/30
3:5 عصر

رفتند و ما غریب ماندیم

بدست شروق (z_m) در دسته رحلت آیت الله بهجت

توی تاکسی نشسته بودم دیرم شده بود . می خواستم تاقبل از توبیخ خوردن به محل کارم برسم . راننده  ، رادیو پیام روشن کرده بود . نوبت گزارش وضع ترافیک رسید.نمی دانم چه شد که حواسم رفت سراغ رادیو :

ضمن تسلیت رحلت جانسوز عالم عالی مقام آیت الله بهجت ...

دیگر چیزی نشینیدم میخواستم مطمئن شوم درست شنیده ام ...

 خبر واقعیت داشت و من خیلی دیر فهمیده بودم

روز قبلش آنقدر سرگرم خواندن دا بودم که هیچ خبری از این موضوع نشنیدم

یک آن دلم گرفت دیگر دلم نمی خواست به محل کارم برسم ....

مدرسه می رفتم که با نام ایشان آشنا شدم . یکی از معلم هایمان برایمان گفت که آنقدر ایشان در تزکیه نفس جلو رفته اند که صاحب چشم برزخی شده اند و ...فقط همین .

در این مدت هر بار که اسم ایشان را از زبان کسی شنیده ام در همین حد بوده است نه بیشتر .از دو روز پیش به این ور  خودم را ملامت می کنم که چرا به دنبال بیشتر از این نبوده ام .چرا به همین گفته بسنده کرده ام و گذاشتم آنقدر دیدم محدود شود  که دو روز پیش که سید حسن نصر الله در بیاناتی از حمایت شدید روحی و معنوی آیت الله بهجت می گفت متعجب شوم ...

علامه عسگری هم که رفت همین حال را داشتم . .. .

یک آن عالم محشر در ذهنم مجسم شد .لحظه ای که با دست خالی در محضر بزرگ دو عالم ایستاده ام و وقتی بهانه ای برای ندانستن می آورم عالمان بزرگی همچون این دو بزرگوار را نشانم دهند ...

آنقدر بی قسمت بودم که حتی توفیق تشییع پیکر پاک آن بزرگوار هم نصیبم نشد

دلم گرفته

از این دنیای پولکی از این دنیای مادی از موجی که ما را با خود می برد و از غفلتی که خوابمان کرده است

دلم گرفته  از این همه ندانستن خیلی زیاد 

مرهمی سراغ ندارید


88/2/7
5:12 عصر

چیز هایی که مال خودمان نیست !

بدست شروق (z_m) در دسته

به نام او

خط های پر سابقه تاکسی معمولا راننده های متعصبی دارد . راننده هایی که تاب دیدن غریبه را در ایستگاه مقدسشان ندارند و از کوره در می روند و یک هو می بینی دعوایی شده که بیا و ببین .
 تا به حال شاهد چند تایی از این جر و بحث هابوده ام .
اما امروز جنس این جر و بحث تفاوت داشت .
هر دو راننده غریب بودند یکی از آن سر خیابان آمده بود و دیگری از ایستگاه بغلی و ایستگاه  و مسافر ها هم بی صاحب افتاده بودند این وسط .
 دعوایی شده بود ...
- تو به چه حقی اومدی تو این ایستگاه مسافر ها رو می بری . نون راننده های بیچاره رو می بری . آخه مگه انصاف نداری ؟!
- تو چیکاره ای ! تو هم که داری از همین ایستگاه مسافر بر می داری
- من همسایه شونم حق آب و گل داریم ! اما تو ....
کلمات همینطور بین دو راننده شلیک می شد و مسافران مشغول تفرج و من نگران که اگر یکی از راننده های گردن کلفت خط سرو کله اش پیداشود دمار از روزگار هر دویشان در می آورد

اما راستی خیلی از وقتها دعوای ما آدم ها سر چیز هایی است که مال هیچکداممان نیست .شاید اگر دقیق تر شویم تمام دعواهای ما سر چیز هایی است که صاحب هیچ کدامشان نیستیم .
اصلا امتیاز ما آدمها  به داشتن نداشته هایمان است . نداشته هایی که گاهی در داشتنان غرق می شویم آنقدر که صاحب اصلی را فراموش می کنیم ...

87/12/16
12:26 عصر

مترو ...

بدست شروق (z_m) در دسته مترو ، شب عید ، آدم ها ، ایستگاه

به نام او

مترو را دوست ندارم .
چون صندلی هایش را پشت به پنجره ساخته اند.
چون دنیای بیرون پنجره هایش تاریک است .
چون آدم هایش همیشه عصبانی هستند .
چون نمی شود ایستاد و به صندلی هایش تکیه داد.
چون ادم ها موقع سوار شدن به هم تعارف نمی کنند و همدیگر را هل می دهند .
چون آدم ها در آن به جای اینکه همدیگر را ببینند حودشان را در شیشه های سیاهش برانداز می کنند .
 چون ...
مترو را دوست ندارم چون برای سوار شدنش باید خودخواه باشی وگر نه در ایستگاه اول جا می مانی !

شما چطور ؟

<   <<   6   7   8   9   10   >>   >