سفارش تبلیغ
صبا ویژن

86/9/7
7:8 عصر

حج در نگاه بی نگاه

بدست شروق (z_m) در دسته روزمرگی

بسم الله الرحمن الرحیم

 

چند سال پیش در بین نوار های قدیمی شعری پیدا کردم از یک جانباز نابینا در وصف بقیع .

هر بار که میشنیدمش حالم جور دیگری می شد یک حس عجیب ، چیزی بین غبطه و دلسوزی ، چیزی که قابل وصف نیست ...

دیدم هفته بسیج است و موسم حج هم نزدیک . گفتم بگذارمش تا دیگران هم حالی ببرند ...

خلاصه اینکه اگر این روز ها گذارتان به بقیع افتاد به یاد آن جانباز و دوستان همدردش هم باشید

اگر هم کرمتان رسید برای ما هم دعایی بکنید

************

دلم بشکسته از اندوه بسیار

من هستم یادگار سبز ایثار

کنون جانباز آیین خدایم

غریبی آشنا از کربلایم

دلم از هجر تو هر لحظه می سوخت

 وجودم سر به سر از داغت افروخت

وجودم با دل و جانت عجین است

به یادت تا ابد قلبم حزین است

دوچشمم گرچه گشته تیره و تار

ولی قلبم بود از نور سرشار

به چشم دل ببینم زخم رویت

پریشان از جفا رخسار و مویت

نه نهری در تو جاری نی گلابی

نه نخلی سایبان نی قطره آبی

زمینت خشک و بی بر طفره گون است

دلت ای ارض ایمان خون خون است

چرا نامردمی بر تو روا شد

به قلبت اینچنین زخم جفا شد

حریمت تا ابد خاک بلند است

که بر اهل نظر این جلوه پند است

در اطرافت سراسر جشن نور است

پر از مستی و شادی و غرور است

همه جا روشن و تو سرد و خاموش

زخاطر رفته ای گشتی فراموش

دریغ از سوسوی نور چراغی

دریغ از شاغه خشک نباتی

در لطفت به روی من ببسته

سرم از غم به دیوارت شکسته

از این غصه همی باید بمیرم

که کی خاکت به روی دیده بینم

منم مهمان تو آغوش بگشا

دمی بر من نظر کن جان زهرا

ندارم هدیه ای جز اشک دیده

به جز آه و دل در خون تپیده

بقیعا جمله ما مجروح عشقیم

سفیر کربلا مذبوح عشقیم

دل از دنیا و ما فیها بریدیدم

غمین بر پای دیوارت خزیدیم

چو مرغی عاشقانه پر گشودیم

به کویت دلشکسته رو نمودیم

به پای دل رسیدیم زار و شیدا

برای دیدن گلهای زهرا

رسیدیم تا درون گلشن نمایین

چراغ از اشک دل روشن نماییم

رسیدیم بر مزار اهل باقی

همه ما تشنه دیدار ساقی

چو مرغان حرم بی خانه ایم ما

همه بی دانه و بی لانه ایم ما

کنون بگشای در ای روح افلاک

گریبان صبوری داده ایم چاک

بگرییم تا ابد چون شمع سوزان

بنالیم همچو مرغی نوحه گویان

به شبها جز چراغ اشک زهرا

نمی باشد چراغی دیگر اینجا

چرا این غصه پایانی ندارد

غریبی هم خدا اندازه دارد

در آن سو خاکها رفته به افلاک

در این سو خاک ها افتاده بر خاک

در آن سو زشتخویان غرق نورند

در این سو شمعها هم سوت و کورند

نگیر از ما الهی این صفا را

صفای عشق اهل مصطفی را

 

در پناه حق باشید


86/8/21
12:12 عصر

روزتان مبارک

بدست شروق (z_m) در دسته روزمرگی

 بسم الله الحمن الرحیم

می‏خواستم هر طور شده در باره امروز چیزی نوشته باشم .اما آنقدر حرف و موضوع زیاد بود که یا  قلم را توان نوشتن نبود و یا اگر هم بود دیگران نوشته بودند .
پس می‏ماند یک تبریک به تمام دختران پاک و مسلمان این کره خاکی:

روزتان مبارک
در حفظ هویت خود ثابت قدم باشید .
تقدیم به تمام دختران پاک و مسلمان


86/8/20
9:0 صبح

امانتش کجاست ؟

بدست شروق (z_m) در دسته روزمرگی

بسم رب الشهدا و صدیقین

 

شبی آرام رفتی و گره از عقده ام وا شد

                                      نگاهی خیس بر درگاه ماند و کوچه تنها شد

                                                                             پدر گفتا که یوسف بر نمی گردد

                                                                                                    و مادر سالها دلواپس امروز و فردا شد ...

هنوز صدایش را می شنوم خانمی که بی تاب  در میان تابوت ها می گشت و با گریه می گفت :  برادرم کجایی ؟ کجا دنبالت بگردم . داداشی مادر هم رفت و نتونست ببینتت ...

او می گفت و جمعیت اشک می ریخت و من فکر می کردم که اگر بیاید آیا تاب نگاهش را خواهیم داشت . نگاهی که سراغ امانتش را می‏گیرد...

 

آن روز همه حالی دیگر داشتند


86/8/8
7:57 عصر

قاف مثل قیصر مثل عشق

بدست شروق (z_m) در دسته روزمرگی

کوچک بودیم و عشقمان همان دو سه مجله ای بود که بعضی شبها بابا  به خانه می آورد . داستان هایش را با هم می خواندیم و شعر هایش را  با هم حفظ می کردیم .
روزگاری داشتیم .
قیصر امین پور را از همان روز ها شناختیم .
با اکبر لیلا زاد
با مثل چشمه مثل رود
 بادنیا همه آفتاب گردان
با آینه های ناگهان
کوچک بودیم و با شعر هایش بزرگ شدیم و دنیای جدید را از نو شناختیم دنیای آدم هایی که درد دارند و دردشان نه از جنس درد مردم زمانه که همان درد مردم زمانه بود .
آدم هایی که چو گلدان خالی لب پنجره پر از زخم های ترک خورده بودند و از این دست عمری را سر کرده بودند
آدم هایی که که این روز ها که می گذرد هر روز احساس می کنند که کسی در باد صدایشان می کند .آدمهایی که عشق را به تفسیر می کشیدند و خود نیز از همانان بود 
آنجا که می گفت
و قاف حرف آخر عشق است


                      آنجا که نام کوچک من


                                                   آغاز می شود
آنقدر در وادی عشق غرق بود که این آخری ها دستور زبان عشق را هم روانه بازار کرد :



دست عشق از دامن دل دور باد!
می توان آیا به دل دستور داد؟
می توان آیا به دریا حکم کرد
که دلت را یادی از ساحل مباد؟
موج را آیا توان فرمود، ایست!
باد را فرمود، باید ایستاد؟
آنکه دستور زبان عشق را
بی گزاره در نهاد ما نهاد
خوب می دانست تیغ تیز را
در کف مستی نمی بایست داد



                                                                                      ....


صبح وقتی خبرش را شنیدم یک لحظه دلم گرفت . از این همه رفتن .


او رفت و دنیای کودکی ما را با خود برد .


وحال من به فکر کودکان فردا هستم که بی او چگونه دنیایی را برایشان قلم خواهیم زد .


روحش شاد


 



86/7/12
1:46 صبح

سور مهربانی

بدست شروق (z_m) در دسته روزمرگی

بسم الله الحمن الرحیم

 

جا کم بود و جمعیت در حال افزایش . چاره ای نبود باید جمع و جور تر می نشستیم مهمانان شب قدر از میان ما ( البته از روی دست و پای ما ) رد میشدند و  در جواب ببخشیدشان لبخند های شیرین و کلام زیبای (خدا ببخشه! ) تحویل می گرفتند .دلها همه حال هوای پرواز داشت و چهر ها رنگ آسمان . ترش رویی نمی دیدی هر چند که سه ساعت تمام چهار زانو نشسته بودیم و کمرهایمان صاف شده بود اما جوانتر ها با کمال میل تکیه گاه دیوارشان را به بزرگتر ها می دادند وتلخی دوزانو نشستن و تنگی جا را به جان می خریدند . سفره سفره خدا بودو در محضر خدا که را توان ترشرویی ست.

یاد صبح افتادم وقتی همه با چهره های عبوس اتوبوس و مترو را پر کرده بودند و بر سر اینکه زودتر سوار شوند حاضر بودند دست و پای همدیگر را له کنند و اگرخدای نکرده !بر اثر ترمز کمی تعادلت را ازدست میدادی غر ولند بود که میشنیدی و اگر ببخشیدی می گفتی چشم غره بود که تحویل میگرفتی ...

یاد صحبت امام افتادم : عالم محضر خداست ! و با خود اندیشیدم که چه خوب بود اگر همیشه در محضر خدا با بندگان خدا مهربان بودیم .

در پناه حق باشید


<      1   2   3   4      >