بسم رب المخلصین
از خاطرات تحصیلش در سوئد می گفت :
روز های اولی که به سوئد رفته بودم اعتماد به نفسم ضعیف بود .با آنکه معلوماتم زیاد بود اما جرأت مطرح کردن خودم را نداشتم و استادم این را دریافته بود . کم کم متوجه شدم استاد من را به عنوان دائره المعارف متحرک معرفی می کند و هر کس هر سوالی در مورد یک فرمول یا مثلا اجزای یک دیاگرام یا حجم چگالی یک عنصر و... می پرسد ، می گوید برو از فلانی بپرس . رفته رفته احساس کردم که من بیشتر از بقیه اطلاعات دارم . به این همه محفوظات خودم می بالیدم و اعتماد به نفس گم شده را پیدا می کردم ... اما نمی دانستم استاد برای من چه در سر دارد .
استاد که می دانست در آن بلاد غریب کسی را ندارم ، سعی می کرد حتی تعطیلات شنبه و یکشنبه اش را هم با من بگذراند تا درد غربت کمتر آزارم دهد .یک بار مرا به کلبه تابستانی خود در جنگلی در کنار دریاچه دعوت کرد. بار اولی بود که مرا به آنجا می برد . در راه همانطور که پیاده می رفتیم حجم چوب های موجود در جنگل را برایش تخمین زدم و با ضرب و جمع و تفریق حساب کردم که اگر این چوب ها را به سوخت تبدیل کنیم ، سوخت چند کارخانه صنعتی تولید می شود و این سوخت معادل تولیدات چند رئاکتور اتمی است و در این صورت می توان از وجود آن تعداد رئاکتور اتمی که ضرر بسیاری هم برای محیط زیست دارد چشم پوشید !استاد مثل همیشه تحسینم کرد و از قدرت محاسباتم ابراز شگفتی کرد . دیگر به کلبه رسیده بودیم .نمای کلبه را که بر انداز کردم دیدم در بالا نزدیک سقف کلبه یک جعبه کار گذاشته شده . بدون آنکه فکر کنم پرسیدم : شما که صندوق پستی اتان اینقدر بالاست ، پستچی ها نامه ها را چطور در آن می اندازند؟
استاد گفت : مگر تا به حال پستچی های مناطق جنگلی را ندیده ای ؟ گفتم :نه . گفت این پستچی ها یک نردبان پشت ماشینشان تعبیه شده که آن را می گذارند کنار دیوار و می روند بالا نامه ها را می اندازند در صندوق .
دوباره پرسیدم :آنوقت شما چطور نامه هایتان را برمی دارید .
گفت آن گوشه راببین در این منطقه در تمام خانه هاازاین نردبان ها پیدا می شود . ما هم می رویم بالای آن و نامه هایمان را بر می داریم .
کمی مکث کردم و بعد دوباره گفتم : خب چرا اینقدر به خودتان زحمت می دهید . نمی شود صندوقهایتان را پایین تر نصب کنید ؟
نگاه عجیبی به من کرد و با لحن خاصی گفت : می شه خفه شی و دیگه چیزی نگی؟!!!!
یک آن جا خوردم . توقع نداشتم با من که دائره المعارفش بودم و اینقدر مرا تحویل می گرفت اینطور صحبت کند . اگر خجالت نمی کشیدم حتی شاید گریه هم می کردم . من در حال خراب خودم بودم که استاد ادامه داد : واقعا نفهمیدی که سر کارت گذاشته ام ؟!این صندوق برای آن است که در زمستان که غذا برای پرندها نیست ما در آن برایشان غذا بگذاریم تا از سرما و گرسنگی تلف نشوند و نسلشان منقرض نشود .به همین سادگی .اینقدر مغزت را با معلومات و محفوظات اضافی پر کرده ای که فکر کردن را فراموش کرده ای .
مدتهاست سعی می کنم این را به تو بفهمانم ولی نمی شود . اگر تو را دائره المعارف متحرک نامیدم به خاطر تحسین نبود در واقع مسخره ات می کردم چون معلوماتی که تو اینقدر به زحمت در مغز ارزشمندت جمع کرده ای در هر دائره المعارفی پیدا می شود و کافی است با یک جستجوی سریع به آنها دست پیدا کرد . وظیفه مغز و ذهن تو چیز دیگری است . مغز تو باید فکر کند .فکر خلاق !
من که تازه متوجه شده بودم استاد چه درس بزرگی به من داده است دلخوری را کنار گذاشتم و پرسیدم : راه حل چیست . چکار باید بکنم ؟
گفت : پیشنهاد می کنم که مدتی کار عملی را رها کنی و جوشکار شوی .
چند روز بعد مرا به جایی برای جوشکاری معرفی کرد و تا مدت زیادی دیگر راجع به مسائل علمی با من صحبت نکرد و هر وقت من را می دید از جوشکاری می پرسید . اینکه آیا صاحبکارم از من راضی است ؟ آیا کارم را درست انجام داده ام و از اینطور سوال ها .
در این مدت ساختن را یاد گرفتم . خلق کردن را و توانستم خلاقیت را به شکل عملی تجربه کنم . کم کم موتور فکرم راه افتاد و دست به ابداع زدم و همین شیوه را در کار های علمی ام ادامه دادم تا آنجا که دیگر احساس کردم چیز هایی را کشف و ابداع می کنم که دیگران از خلق آنها عاجزند و این گونه بود که به یک اعتماد به نفس حقیقی دست پیدا کردم .
وقتی صحبتش را تمام کرد فقط به یک چیز فکر می کردم .دریای معلومات به درد نخوری که در تمام زوایای مغزم انباشته ام !!!!
پ.ن : برای حفظ امانت ، این ماجرا مربوط می شود به خاطرات دکتر اصغر محمدی خنامان که در برنامه "سوال " رادیو گفتگو تعریف کرد .زندگی این استاد ارجمند سر شار از درس و عبرت است . دریایی از تجربه که امیدوارم هر گز به ساحل نرسد .
روز های اولی که به سوئد رفته بودم اعتماد به نفسم ضعیف بود .با آنکه معلوماتم زیاد بود اما جرأت مطرح کردن خودم را نداشتم و استادم این را دریافته بود . کم کم متوجه شدم استاد من را به عنوان دائره المعارف متحرک معرفی می کند و هر کس هر سوالی در مورد یک فرمول یا مثلا اجزای یک دیاگرام یا حجم چگالی یک عنصر و... می پرسد ، می گوید برو از فلانی بپرس . رفته رفته احساس کردم که من بیشتر از بقیه اطلاعات دارم . به این همه محفوظات خودم می بالیدم و اعتماد به نفس گم شده را پیدا می کردم ... اما نمی دانستم استاد برای من چه در سر دارد .
استاد که می دانست در آن بلاد غریب کسی را ندارم ، سعی می کرد حتی تعطیلات شنبه و یکشنبه اش را هم با من بگذراند تا درد غربت کمتر آزارم دهد .یک بار مرا به کلبه تابستانی خود در جنگلی در کنار دریاچه دعوت کرد. بار اولی بود که مرا به آنجا می برد . در راه همانطور که پیاده می رفتیم حجم چوب های موجود در جنگل را برایش تخمین زدم و با ضرب و جمع و تفریق حساب کردم که اگر این چوب ها را به سوخت تبدیل کنیم ، سوخت چند کارخانه صنعتی تولید می شود و این سوخت معادل تولیدات چند رئاکتور اتمی است و در این صورت می توان از وجود آن تعداد رئاکتور اتمی که ضرر بسیاری هم برای محیط زیست دارد چشم پوشید !استاد مثل همیشه تحسینم کرد و از قدرت محاسباتم ابراز شگفتی کرد . دیگر به کلبه رسیده بودیم .نمای کلبه را که بر انداز کردم دیدم در بالا نزدیک سقف کلبه یک جعبه کار گذاشته شده . بدون آنکه فکر کنم پرسیدم : شما که صندوق پستی اتان اینقدر بالاست ، پستچی ها نامه ها را چطور در آن می اندازند؟
استاد گفت : مگر تا به حال پستچی های مناطق جنگلی را ندیده ای ؟ گفتم :نه . گفت این پستچی ها یک نردبان پشت ماشینشان تعبیه شده که آن را می گذارند کنار دیوار و می روند بالا نامه ها را می اندازند در صندوق .
دوباره پرسیدم :آنوقت شما چطور نامه هایتان را برمی دارید .
گفت آن گوشه راببین در این منطقه در تمام خانه هاازاین نردبان ها پیدا می شود . ما هم می رویم بالای آن و نامه هایمان را بر می داریم .
کمی مکث کردم و بعد دوباره گفتم : خب چرا اینقدر به خودتان زحمت می دهید . نمی شود صندوقهایتان را پایین تر نصب کنید ؟
نگاه عجیبی به من کرد و با لحن خاصی گفت : می شه خفه شی و دیگه چیزی نگی؟!!!!
یک آن جا خوردم . توقع نداشتم با من که دائره المعارفش بودم و اینقدر مرا تحویل می گرفت اینطور صحبت کند . اگر خجالت نمی کشیدم حتی شاید گریه هم می کردم . من در حال خراب خودم بودم که استاد ادامه داد : واقعا نفهمیدی که سر کارت گذاشته ام ؟!این صندوق برای آن است که در زمستان که غذا برای پرندها نیست ما در آن برایشان غذا بگذاریم تا از سرما و گرسنگی تلف نشوند و نسلشان منقرض نشود .به همین سادگی .اینقدر مغزت را با معلومات و محفوظات اضافی پر کرده ای که فکر کردن را فراموش کرده ای .
مدتهاست سعی می کنم این را به تو بفهمانم ولی نمی شود . اگر تو را دائره المعارف متحرک نامیدم به خاطر تحسین نبود در واقع مسخره ات می کردم چون معلوماتی که تو اینقدر به زحمت در مغز ارزشمندت جمع کرده ای در هر دائره المعارفی پیدا می شود و کافی است با یک جستجوی سریع به آنها دست پیدا کرد . وظیفه مغز و ذهن تو چیز دیگری است . مغز تو باید فکر کند .فکر خلاق !
من که تازه متوجه شده بودم استاد چه درس بزرگی به من داده است دلخوری را کنار گذاشتم و پرسیدم : راه حل چیست . چکار باید بکنم ؟
گفت : پیشنهاد می کنم که مدتی کار عملی را رها کنی و جوشکار شوی .
چند روز بعد مرا به جایی برای جوشکاری معرفی کرد و تا مدت زیادی دیگر راجع به مسائل علمی با من صحبت نکرد و هر وقت من را می دید از جوشکاری می پرسید . اینکه آیا صاحبکارم از من راضی است ؟ آیا کارم را درست انجام داده ام و از اینطور سوال ها .
در این مدت ساختن را یاد گرفتم . خلق کردن را و توانستم خلاقیت را به شکل عملی تجربه کنم . کم کم موتور فکرم راه افتاد و دست به ابداع زدم و همین شیوه را در کار های علمی ام ادامه دادم تا آنجا که دیگر احساس کردم چیز هایی را کشف و ابداع می کنم که دیگران از خلق آنها عاجزند و این گونه بود که به یک اعتماد به نفس حقیقی دست پیدا کردم .
وقتی صحبتش را تمام کرد فقط به یک چیز فکر می کردم .دریای معلومات به درد نخوری که در تمام زوایای مغزم انباشته ام !!!!
پ.ن : برای حفظ امانت ، این ماجرا مربوط می شود به خاطرات دکتر اصغر محمدی خنامان که در برنامه "سوال " رادیو گفتگو تعریف کرد .زندگی این استاد ارجمند سر شار از درس و عبرت است . دریایی از تجربه که امیدوارم هر گز به ساحل نرسد .