کوچک بودیم و عشقمان همان دو سه مجله ای بود که بعضی شبها بابا به خانه می آورد . داستان هایش را با هم می خواندیم و شعر هایش را با هم حفظ می کردیم .
روزگاری داشتیم .
قیصر امین پور را از همان روز ها شناختیم .
با اکبر لیلا زاد
با مثل چشمه مثل رود
بادنیا همه آفتاب گردان
با آینه های ناگهان
کوچک بودیم و با شعر هایش بزرگ شدیم و دنیای جدید را از نو شناختیم دنیای آدم هایی که درد دارند و دردشان نه از جنس درد مردم زمانه که همان درد مردم زمانه بود .
آدم هایی که چو گلدان خالی لب پنجره پر از زخم های ترک خورده بودند و از این دست عمری را سر کرده بودند
آدم هایی که که این روز ها که می گذرد هر روز احساس می کنند که کسی در باد صدایشان می کند .آدمهایی که عشق را به تفسیر می کشیدند و خود نیز از همانان بود
آنجا که می گفت
و قاف حرف آخر عشق است
آنجا که نام کوچک من
آغاز می شود
آنقدر در وادی عشق غرق بود که این آخری ها دستور زبان عشق را هم روانه بازار کرد :
دست عشق از دامن دل دور باد!
می توان آیا به دل دستور داد؟
می توان آیا به دریا حکم کرد
که دلت را یادی از ساحل مباد؟
موج را آیا توان فرمود، ایست!
باد را فرمود، باید ایستاد؟
آنکه دستور زبان عشق را
بی گزاره در نهاد ما نهاد
خوب می دانست تیغ تیز را
در کف مستی نمی بایست داد
....
صبح وقتی خبرش را شنیدم یک لحظه دلم گرفت . از این همه رفتن .
او رفت و دنیای کودکی ما را با خود برد .
وحال من به فکر کودکان فردا هستم که بی او چگونه دنیایی را برایشان قلم خواهیم زد .
روحش شاد