بسم الله الرحمن الرحیم
حال روحم خیلی خوب نیست. خسته از کار و تنش روز نشسته ام پای تلوزیون بلکه حال و هوایم عوض شود. تا بلکه فراموشم شود خیلی چیزهایی که دیدنش در مردمان دور و برم آزارم می دهد . سر از شبکه افق در می آورم و حکایت مردمان روستای مالکیه سوریه .حکایتشان کوتاه است . از دست تکفیریها به بیابان پناه برده بودند. بعد از چند روز، مردانشان به گمان آرام شدن اوضاع با هم می روند تا بار و بنه ای از روستا بیاورند . آمدنشان ده روز طول می کشد .
زنان نگران می شوند می روند روستا و با اجساد سوخته همسران و پدران و برادرانشان روبرو می شوند . تکفیری ها مردان زحمتکش روستایی را که برای تامین مایحتاج خانواده اشان آمده بودند ، مثل جنایکاران ردیف کرده بودند کنار دیوار و تیربارانشان کرده بودند بعد هم برای آنکه ثابت کنند ذره ای از انسانیت در وجودشان نیست اجسادشان را در خانه هایشان سوزانده بودند.
حالا زن های جوانشان با چهره های تکیده نگران بزرگ کردن کودکان خردسالشان بودند که جفای روزگار تکفیری ها یک شبه بزرگشان کرده بود ...
شاید هیچ چیز مثل صحنه خمپاره اندازی تکفیری ها بر سر روستای مالکیه که به عنوان سند افتخارشان در اینترنت منتشر کرده بودند حالم را منقلب نکرد .مردانی جوان با محاسنی که تا دیروز آرم و نماد ایمان بود و این روزها ماسک چهره های ددمنشان شده است ، با صدای الله اکبر خمپاره ها را بر سر این مردمان بی گناه می ریختند ... ندای الله اکبری که همیشه برایم منادی رحمت و مغفرت بود ، ندای الله اکبری که همیشه برایم تداعی بزرگی خداوند در برابر ظلم طالمان بود ، ندای الله اکبری که همیشه برایم مقدس بود و جز از زبان بندگان پاکش نشنیده بودم ، امروز حربه دست انسان نماهایی شده بود که به نام اسلام و پیامبر رحمت آلت دست شیطان و همدستانش شده اند...
برای دوستی درددل کردم . لبخندی زد و گفت : حالا کجایش را دیدی... وعده اش را از قبل به ما داده اند ...اینکه روزی می رسد که نگه داشتن ایمان همچون نگه داشتن زغال گداخته ای در دست می شود . خداییش الان ایمان نگه داشتن مثل برداشتن زغال گداخته در دست است ؟ دیدم نیست .و خدا می داند که در آن روزگار دلهای ضعیف ما به چه روزی خواهد افتاد ....