بسم الله الحق
این طرف خیابان ایستاده بودم منتظر ماشین .صبح بود . حوالی هفت و هشت .
آن طرف خیابان روبروی در مهد ، کودک دو سه ساله بود . دستانش را دراز کرده بود و جیغ می زد . اشک تمام صورتش را پوشانده بود .
روبرویش مرد زانو زده بود روی زمین و سعی میکرد جلوی رفتن کودک را بگیرد .
کمی آنطرفتر ، پشت به کودک زن هر چند قدم یکبار رویش را به سمت کودک بر می گرداند .
مرد با دست اشاره می کرد که برو و زن دوباره به راه خودش ادامه می داد. اما بعد از چند قدم دوباره رویش را برمی گرداند و مرد دوباره با دست اشاره می کرد که برو ...
چند دقیقه ای جیغ های کودک و تردید مادر و حرکت اعتراضی دستان پدر ادامه داشت .
حالا دیگر زن به سر خیابان رسیده بود .یک آن ایستاد .رویش را برگرداند و بی خیال حرکت دستان مرد به سمت کودک دوید . کودک هم به سمت مادر . مرد با عصبانیت فریاد زد : همه چیز رو خراب کردی !حالا کودک در آغوش زن می خندید .مادر هم...