بسم الله الرحمن الرحیم
سن و سالی ازش گذشته بود .صبح عید قربان در بهشت زهرا دیدمش . همسرش تازه مرحوم شده بود .آمده بودند برای عید دیدنی . صبح باران باریده بود و آسمان صاف و آبی و رویایی ... یک چیزی گفت که خیلی به دلم نشست . گفت می دانی چرا آسمان اینجا اینقدر صاف است ؟ من با عقل خودم فکر می کنم چون آدم ها وقتی اینجا می آیند یاد مرگ می افتند و حوصله غیبت و تهمت و گناه ندارند برای همین آسمان هم آلوده نمی شود و اینقدر هوای اینجا صاف است...
در آن ساعات اولیه عید قربان این فلسفه ساده اندیشه دانشگاه رفته ام را به لبخند نشاند ولی اتفاقی در دلم افتاد . دیدم بعضی وقتها بد نیست کرکره این عقل ماشین زده را پایین بکشم و با تصاوراتی کودکانه دنیا را ببینم . با تصوراتی که هنوز بوی فطرت می دهد .فطرت پاک و دست نخورده