بسم رب الحسبن علیه السلام
بلوار ، خیابان اصلی محل بود . محرم ها سر تا سر بلوار پر از ایستگاه صلواتی میشد . سالهای قبلتر فقط یکی دو ایستگاه علم می شد . کم کم هر هیات یک ایستگاه علم کرد و حالا دیگر به خاطر کمبود جا و کثرت هیات ها ایستگاه ها دیوار به دیوار هم علم میشد. بعضی چای می دادند ، بعضی شیر کاکائو و بعضی دیگر هم شربت .
سن و سالی نداشتند . همه ده دوازده ساله بودند. نام حسین دور هم جمعشان کرده بود . اینها که تا دیروز سر توپ و کتاب و دفتر دائم در کوچه دعوایشان میشد ، حالا به عشق حسین با هم رفیق شده بودند و آویزان خانواده ها که پارچه و میز و ضبط و ...بگیرند تا یک ایستگاه صلواتی کنار قطار ایستگاه ها محل علم کنند .
ان روز ها تمام فکر و ذکرشان شده بود این ایستگاه . شربت می دادند و نوحه پخش می کردند . خیلی هم وسواس داشتند که نوحه هایشان به روز باشد و کمتر شنیده باشندش .
شب عاشورا اوج کار ایستگاه ها بود . بلوار پر از جمعیت می شد و دیگر جای سوزن انداختن نبود . به خاطر شلوغی و مسائل دیگر معمولا خانم ها در خانه می ماندیم .طرفهای ساعت 9 شب بود که دیدیم با عجله آمدند و هر چه بطری نوشابه خانواده داشتیم برداشتند و بردند . آنقدر عجله داشتند که جواب هیچ کس را نمی دادند .
تا صبح در ایستگاهشان بودند . فردایش ماجرا را تعریف کردند :یکی دو ساعت بعد از شروع مراسم آذوقه شان که یک دیگ شربت بود تمام می شود و دیگر چیزی برای دادن به عزاداران ابا عبدالله نداشتند .حال همه گرفته میشود که فکری به ذهنشان میرسد .با بطری های نوشابه ای که از خانه هایشان جمع کردند هر کدام به یکی از ایستگاه های صلواتی میرود و به اسم عزادار اباعبد الله یک بطری نوشابه شربت می گیرد . بعد همه را می آورند و در ایستگاه خودشان و به عزاداران می دهند .
حکایت جالبی بود . وقتی ماجرا را تعریف می کردند هم خندیدیم و هم گوشه دلمان یک حالی شد . آنها بی بضاعتیشان را با شربت های ایستگاههای همسایه جبران کرده بودند ولی ما برای دست های خالیمان چه کرده بودیم ؟