بسم رب الحسین علیه السلام
عصر همشهری داستان می خواندم . داوود غفارزادگان از تجربه خود از محرم و عزاداری های کودکی اش می گفت . از روضه ها ، سینه زدن ها ، تعزیه خوانی ها . از قمه ها و خونریزی ها و ژانر وحشتی که به نام حسین و یارن شهیدش آفریده بودند. از خدایی که بعد از مرگ پدر از روشنی به سایه رفته بود و کتابهایی که برای برگرداندنش به روشنی خوانده بود تا برگ جدا افتاده ای از درخت ایمان نباشد .
و از مادری که روایتش از حسین و کربلایی ها مهربان بود . با دل کنار می امد . ترسناک نبود . پر از عشق بود و حس آزادگی . روایتی که خدای در سایه را به روشنی باز گردانده بود .جمله های آخر عجیب بر دلم نشست :
توی هیچ مقتلی نمی شود روایت دقیق و مو به موی واقعه را پیدا کرد . مقتل نویس ها گاه دیوانه و شیدایی اند چون مقتل که می نویسند ، دامنشان ازز دست می رود . نمی شود کنار ایستاد و روایت کرد . هیچ مقتل نویسی کنار نایستاده است .روایت شب عاشورا را می نوشتم با اسناد و منابع معتبری که جمع کرده بودم . یاد روایت مادرم افتادم :«شب عاشورا حسین علیه السلام را دیدند که بی قرار خم می شود و بته های خارِ دور و بر خیمه گاه را می کند . گفتند : حسین جان ! این چه کاری ست در چنین شبی ؟ فرمود : فردا بچه هایم را در این خارزار پا به برهنه دنبال خواهند کرد و به اسیری خواهند برد ...»
روایت مادر را توی مقتل آوردم و سند را به نام دل زدم .
...