داشتم برایش درد دل می کردم . از هدفی که فراموش می شد و غفلتی که کم کم به تمام اعضای گروه سرایت می کرد . از نا امیدیمان گفتم و اینکه با تعداد کم همفکران ، نمی دانیم چطور بقیه اعضای گروه را متوجه اشتباهشان بکنبم .
لبخندی زد و گفت : چند نفر هستید که متوجه این غفلتها شده اید : گفتم فقط سه نفر !
گفت : یعنی کی ؟
گفتم من و ... و ...
گفت : یک نفر را فراموش کردی .
با تعجب پرسیدم کی ؟
پاسخ داد : خدا ! خدا هم در کنار شماست و همین برای همه کارهایتان کافیست ...
دیدم تازگی ها چقدر فراموش کار شده ام !