سفارش تبلیغ
صبا ویژن

88/10/12
4:5 عصر

روزی که به حسین (ع) لبیک گفتم !

بدست شروق (z_m) در دسته نهم دی ماه، هتک حرمت عاشورا

بسم رب المخلصین
* این یک موج وبلاگ نویسی است . یک موج برای ثبت برگ زرینی از انقلاب اسلامی. برگی که در نهم دی ماه سال هشتاد و هشت ورق خورد تا مهر سکوت بر دهان یاوه گویان بنشاند . برگی از تاریخ که بسیاری سعی در محو ونابود سازی آن دارند . اگر به پیامی که در این روز بزرگ به ثبت رساندید ایمان دارید در حفظ این برگ از  تاریخ سهیم شوید و خاطره حضور خود را در این روز بزرگ در وبلاگ خود ثبت کنید .
**این پست به تدریج تکمیل می شود .

-وارد مسجد که شدم امام جماعت در حال گفتن سلام نماز بود . پرسیدم و دانستم که نماز به پایان خود رسیده و من نرسیدم. پس مهری برداشتم و فرادا نماز ظهر و عصر را خواندم . نماز که تمام شد دوستم را در بین حاضرین پیدا کردم . از دیروز قرار گذاشته بودیم که موقع نماز ظهر در مسجد باشیم تا اگر برنامه ای برای راهپیمایی دارند همراهشان برویم و اگر نه که خود به تنهایی راهی شویم .
پرس و جو کردیم معلوم شد که ساعت 1 از مسجد حرکت می کنند. ساعت از یک می گذشت و هنوز از ماشین ها خبری نشده بود .لحظه به لحظه به جمعیت اضافه می شد و چهره های آشنا بیشتر .برخی کفن پوشیده بودند . برخی چفیه انداخته بودند .برخی سربند بسته بودند و عده ای هم مثل ما هیچ نشانی نداشتند غیر از یک دنیا فریاد که در گلوهایمان حبس شده بود . سرگرم گپ و گفت و احوال پرسی بودیم که نوای صلوات از بین جمعیت بلند شد و جمعیت به راه افتاد . انتظارش را نداشتیم ولی راهپیمایی از همانجا آغاز شده بود .
در خیابان های محله به راه افتادیم با جمعیتی که در ابتدا بیست سی نفر بود و هر چه جلو تر می رفتیم به جمعیت اضافه می شد . دور و بر را که نگاه می کردی بهت را در چهره تماشاگران می دیدی . بعضی هایشان بعد از چند دقیقه همراه جماعت می شدند . دیدن بعضی قیافه خیلی عجیب و دور از انتظار به نظر می رسید . ولی اتفاق افتاده بود و همه آماده بودند .
روح حسین و خون حسین کار خودش را می کرد . به ایستگاه اصلی اتوبوس ها که رسیدیم جمعیت متوقف شد . هر کس حرفی می زد . یکی می گفت باید بایستیم تا اتوبوس هایی که مسجد کرایه کرده بیاید . گروهی می گفتند باید  با اتوبوس های شرکت واحد برویم  مسیرشان به سمت راهپیمایی است . بعضی ها هم از بی برنامگی ومعطل کردن مردم شکایت می کردند .
چند دقیقه اسی منتظر ماندیم . اتوبوس های شرکت واحد یکی بعد از دیگری با وجود صندلی های خالی بدون توقف از کنار مان رد می شدند . هیچ خبری هم از اتوبوس های مسجد نبود . تاکسی ها هم  حاضر نبودند به آن سمت بروند . دیدیم همینطور دارد وقت از دست می رود و ما همچنان با فضای راهپیمایی فاصله داریم . چهار نفر شدیم و رفتیم به سمت آژانس تتاکسی سرویسی که در آن حوالی بود . یک ماشین برای انقلاب خواستیم راننده ها حاضر نبودند جلو تر از راه آهن بروند . قبول کردیم و راه افتادیم . از پوستر هایی که روی ماشین ها چسبانده بودند و چهره های پر هیجان مردم می شد فهمید که قرار است با چه جمعیتی روبرو شویم...
میدان راه آهن پیاده شدیم و بهترین و سریعترین راه را اتوبوس های ولیعصر دیدیم (البته از نوع خصوصی).اتوبوس پر از مردمی بود که برای راهیمایی آمده بودند . ایستگاه های بین راه هم. چهره ها پر از حرف بود . حرفهایی که ماه ها در گلو حبس شده بود تا شاید عده ای بر سر عقل بیایند که نیامدند!.
در اتبوس بایکی از دوستانم مشغول صحبت بودیم که دور و بری ها هم وارد بحثمان شدند. خنده ام گرفته بود . نشسته بودم در اتوبوس .بین آدم هایی که برای اولین بار دیده بودمشان و در ارز چند دقیقه چنان گرم گرفته بودیم که انگار سالها با هم زندگی کرده ایم . ومگر غیر از این بود .
ایران و آرمان هایش  سالها از آن  همه ما بود .
خیلی طول نکشید که دیگر اتوبوس بین جمعیت گیر کرد و با فریاد مسافران متوقف شد . قریبا همه پیاده شدند به غیر از یک دختر خانم که با الفاظ نه چندان مودبانه بدرقه مان کرد و و ی خانم مسن و دو سه تا آقا .
پیاده شدیم ودر دریای جمعیت غرق شدیم . برای اولین بار بود که این همه جمعیت می دیدم . واقعا بی سابقه بود همه فریاد می زدند ازآن جوان موسیخی تا آن جوان بسیجی تا آن دختر چادری و حتی آن پیرمردی که هم نگران نگاهشمی کردند که مبادا زیر دست و پا بیافتد ...
باقی را لابد در تلوزیون دیده اید .
وقتی راهپیمایی تمام شد تازه به خودمان آمدیم که چقدر راه رفته ایم و قدر حالمان خراب است . باز هم بیست و دو بهمن یکسری ایستگاه های صلواتی خسته نباشیدی بهمان تقدیم می کردند اما آن رو از هیچ جچیز خبری نبود . غروب آفتاب نزدیک بود و ما خسته و تشنه و گرسنه به دنبال ماشین های محله خودمان می گشتیم اما هیچ کس خبری نداشت. آخر سر تصمیم گرفتیم که مثل آمدنمان یک دربست بکیریم . چشمم افتاد به یک تاکسی تلفنی چند نفری بیرون ایستاده بودند و هفت هشت تا ماشین جلو موسسه ایستاده بود .رفتم جلو و گفتم یک ماشین می خواهیم . نگاه عاقل اندر سفیهی به من کرد و گفت نداریم .با خودم گفتم شاید این ماشین ها مال مردم است.پرسیدم این طرفها آژانسی که ماشین داشته باشد سراغ ندارید . دوباره با همان نگاه گفت نه از اتحادیه بهمان گفته اند که امروز کار نکنیم !!!
حساب کر دستمان آمد .لنگان لنگان خودمان را رساندیم به خیابان اصلی شاید آنجا یک ماشینی چیزی گیرمان بیاید اما آنجا هم همین ماجرا بود تاکسی ها خالی از کنارمان ردمی شدند و چنان ما را که دیگر تا وسط خیابان هم آمده بودیم نادیده می گرفتند که دیگرداشت باورمان می شد نامرئی هستیم . البته یک تاکسی هم که دو سر نشین ایستاد و مردی که جلو سوار شده بود (نه راننده )گفت ما ماشین را دربست گرفته ایم می توانیم دو نفر از شما را هم ببریم .اما از آنجا که دور از مرام و رفاقت بود تشکر کردیم و آنها هم رفتند. خلاصه اینکه بعد از نیم ساعت بالاخره یک تاکسی برایمان ایستاد .انصافا هم خیلی کمتر از قیمت واقعی ازان گرفت دل خودش هم خیلی پر بود.
می گفت روز عاشورا برادرش می خواسته فرزند مریضش را به بیمارستان برساند که گیر ارازل می افتد .
به زحمت از خیابان های شلوغ گذشتی وبالاخره وارد خانه شدیم .
آن روز من به دلیل اینکه می ترسیدم به موقع نرسم سر خود سر کار نرفتم (البته فردایش مرخصی گرفتم ) اولش عذاب وجدان داشتم اما وقتی فهمیدم که به هیچ کدام از همکارانم مرخصی نداده اند از تصمیمم خیلی خوشحال شدم
خلاصه اینکه همه اینها را نوشتم که بگویم برای ما که با آژانس رفتیم و با تاکسی دربست برگشتیم و کلی هم برای رفع عطش توی خرج افادیم خیلی زور داشت که فردایش بشنویم با مرخصی و اتوبوس های دولتی به عشق ساندویچ راهپیمایی کرده ایم ....

در پناه حق باشید
-----------------------------------------------------------------------
سایر لبیک گویان :
یازهرا و شرح شِکَن و چند پرسش از جنبش سبز