سفارش تبلیغ
صبا ویژن

89/1/13
7:19 عصر

خاطرات یک سبزه!

بدست شروق (z_m) در دسته سبزه، سیزده بدر، سبز، قربانی، خاطرات

بسم رب المخلصین

•    امروز خانم خانه دانه هایمان را توی ظرف چید . یک ظرف سفالی خیلی قشنگ . با وسواس خاصی دانه هایمان را مرتب کرد . بعد هم ما را پشت پنجره ی آشپزخانه گذاشت. کنار گلدان گلهای بنفشه . از حق نگذریم این گلهای بنفشه هم گلهای مودب و با وقاری هستند و آدم ! از کنارشان بودن احساس  آرامش می کند و از این بابت باید خیلی از خانم خانه سپاسگزار باشیم .
البته خانم خانه یک بی سلیقگی هم به خرج داد . دانه های ماش را هم با ما قاطی کرد ! من واقعا نمی فهمم وقتی که ما چنین دانه های با خاصیتی هستیم چه دلیلی دارد که این ماش های بد بو را همنشین ما کند . اما ظاهرا نارضایتی ما خیلی هم اثری در اصل موضوع ندارد . خانم خانه کار خودش را می کند و نمی تواند از این ماش های سیاه بگذرد . با اینکه دستمال رویمان خیلی تمیز است و آب هم دمایش مطبوع است و جایمان هم پشت پنجره آشپزخانه خیلی راحت است و رنگ ظرف سفالی هارمونی عجیبی با رنگ دانه هایمان دارد ، اما حضور این ماش ها همه چیز را به کاممان زهر کرده است . حالا که خیلی خسته ام و وقت خواب است ولی باید فردا فکری به حال این ماش ها بکنم .

•    امروز روز چهارم است که در ظرف سفالی خانه کرده ایم . در این چند روز خانم خانه حسابی مواظبمان بوده . سر وقت آبمان داده ، سر وقت پرده ها را کنار کشیده تا نور به ما بتابد گاهی برایمان آواز خوانده ، گاهی هم با سر انگشتانش دانه هایمان را نوازش کرده . کلا زن خوب و فهمیده ای است. معلوم است که قدر گندم را خوب می فهمد .دیروز متوجه شدم که جوانه هایمان کم کم دارد سبز می شود . فقط خدا می داند چه حس قشنگی است وقتی جوانه ها آرام آرام پوسته را می شکافند و بیرن می زنند . با اینکه هنوز رنگی ندارند و فقط یک ریشه کوچک هستند ، اما باز هم ما را سر شوق آورده اند ،آنقدر که دیگر حضور این ماش ها اذیتمان نمی کند . بین خودمان باشد این جوانه ها ی ماش هم بر خلاف پوسته سیاه و چندش آورشان با نمک هستند . نمی دانم چرا دیگر آن حس نفرت گذشته را ندارم . احساس می کنم که جوانه های ماش هم مثل جوانه های خودمانند . مثل اینکه همجواری دارد کم کم اثر خودش را می کند .


•    امروز بالاخره بعد از یک هفته باران قطع شد و برای اولین بار یک دایره زرد را در آسمان دیدیم . ماش ها می گویند اسمش خورشید است . قشنگ است و البته گرم . گرمایی که جان می دهد برای لم دادن و چرت زدن . محو تماشای خورشید بودیم که خانم خانه آمد و گلدان بنفشه ها را برداشت و برد . اول خیلی دلمان گرفت . بالاخره ما و بنفشه ها چند روزی با هم همسایه بودیم و تو عالم همسایگی به هم عادت کرده بودیم .....
چند لحظه بعد از پشت پنجره دیدیم که خانم خانه کنار باغچه نشسته و دارد بنفشه ها را یکی یکی از گلدان در می آورد و در باغچه می کارد . از شما چه پنهان یک کم حسودیمان شد . هر چه باشد باغچه پهناور ! و خاک نرم و هوای آزاد خیلی بهتر از این ظرف پیزوری و یک چیکه آب است .البته این ماش ها هم حرف خوبی زدند . می گویند هنوز ساقه هایما قدشان کوتاه است و زیر خاک خفه می شوند . شاید خانم خانه منتظر است ساقه هایمان قد بکشد و بعد ما را ببرد کنار بنفشه ها بکارد .به هر حال از پدرانمان به ما رسیده که منزل اصلی ما خاک است و وقتی کاشته می شویم و رشد میکنیم خوشه های طلاییمان دل از همه می برد . بالاخره این آدم ها هم از پشت کوه که نیامده اند . یک چیزی سرشان می شود . ما هم امیدواریم که به زودی به بنفشه ها ملحق شویم .

•    امروز روزاول سال است . صبح زود خانم خانه ظرف سفالی را از پشت پنجره برداشت و روی میز آشپزخانه گذاشت . مثل هر روز ساقه هاسبز و تازه جوانه هایمان را که حالا دیگر برای خودشان قد کشیده اند و برگی هم در آورده اند کشید. بعد هم یک روبان قرمز خوشرنگ را از کشوی کابینت آشپزخانه در آورد و با وسواس خاصی دورمان بست . بعد هم ظرف را برداشت و روی یک سفره ترمه گذاشت . برای اولین بار خودمان را در آیینه دیدیم . از ذوق شوق خانم خانه فهمیده بودیم که باید سر و شکلی به هم زده باشیم ، ولی فکر نمی کردیم که اینقدر رشید و برازنده شده باشیم ! خداییش این آدم ها هم عجب اختراعات مفیدی دارند.
یک تنگ آب هم کنارمان است که یک موجود بی کار از صبح تا شب هی از این ورش میرود آن ورش بعد دوباره بر می گردد این ورش . ماش ها می گویند اسمش ماهی است . ما هم قبول کرده ایم و بهش می گوییم ماهی .
ما همینطور روی ترمه مشغول شناسایی محیط بودیم که یک چیزی شبیه طوفان اتفاق افتاد . یک عالمه آدم وارد خانه شدند و کلی سر و صدا راه انداختند . چار پنج تا آدم کوچولو هم دور و برما را گرفته بودند و یا با اشاره نشانمان می دادند یا هی دستمالیمان می کردند. من اصلا خوشم نیامد . بخصوص آنکه یکی از آن کوچولو ها ساقه یکیمان را شکست . البته خانم خانه به موقع او را دید و از ما دورش کرد . باز هم به معرفت خانم خانه !
ولی حضور این طوفان خیلی هم بد نبود .با اینکه خیلی زبان آدم ها را بلد نیستم اما می فهمیدم که دارند از ما تعریف می کنند . یک جور لبخند قشنگ روی لب همه به خصوص خانم ها بود . اینجا بود که به سبزه بودن خودمان افتخار کردم و خدا را شاکرم که ما را در بین چنین آدم های فهمیده ای قرار داد .آدم هایی که قدر سبزه را می فهمند و روی پارچه ترمه می گذارند و تماشایش می کنند و به موقع آبش می دهند و نورش میدهند و ....البته هنوز نمی دانم کی قرار است ما را در خاک بگذارند تا خوشه هایطلاییمان رشد کند . بی صبرانه منتطر آن روز هستیم

•    الان که دارم این خطوط را می نویسم طبق روال این روز ها اهل خانه بیرون رفته اند و خانه سوت و کور است . دیگر معاشرت با این آینه ساکت و ماهی بیکار و سماق خواب و سنبل و سکه های از دماغ فیل افتاده و سیب های الکی خوش و سیر های بدبوی گوشه گیر خسته کننده شده است . دلمان خوش است به همان چند ساعتی که آدم ها به خانه بر می گردند و یک جعبه پر سر و صدا را روشن می کنند به چیز های الکی می خندند.بازهم آن موقع که پشت پنجره بودیم یک آسمانی خورشیدی چیزی می دیدم ولی حالا چی ؟!!!
چشممان به در سفید شد از بس که انتظار یک دست را کشیدیم که ما را از این چار دیواری بکشد بیرون . یک نفر نیست به اینها بگوید بابا ما هم مثل اینکه دل داریم . ساقه هایمان دارد بی حال می شود . اینها اینقدر سرشان گرم لباس پوشیدن و روبوسی و حرف و خنده و بیرون رفتن است  که انگار دیگر ما را فراموش کرده اند . از خانم خانه دیگر توقع نداشتیم !. می ترسم اگر همینطور بگذرد و اینها حواسشان نباشد برای کاشتنمان دیر شود ...

•    الان سیزده روز است که از طوفان می گذرد . هیچ وقت فکر نمی کردم این خاطرات ....
 بهتر است از اول ماجرا بگویم . صبح خانم خانه با عجله بیدار شد و تند و تند یک سری چیز میز را از این طرف و آن طرف خانه جمع کرد کنار در . اول فکر کردم دوباره دارد خانه تکانی می کند ولی وقتی دوباره آدم ها آمدند و همه چیز را بردند و مرا هم از روی ترمه برداشتند فهمیدم باید یک خبر هایی باشد . برای اولین بار  کوچه را دیدم و آسمان بزرگ را و خانه ها را و یک چیز متحرک هم ماش ها می گفتند اسمش ماشین است . با خودم گفتم حتما موقع کاشتن ما فرا رسیده است و شادی زاید الوصفی وجودمان را آکنده کرد .با اینکه همه چیز را در صندوق گذاشند ولی ما را روی سقف ماشین گذاشتند . فکر کردیم که در ادامه همان مراسم تکریم و بزرگداشت ما را روی سقف گذاشته اند که یعنی شما روی سر ما جا دارید .اما وقتی ماشین راه افتاد و ما،هِی رو به عقب سر خوردیم از این همه احترام پشیمان شدم و با خودم گفتم اینها هم دوستیشان دوستی خاله خرسه است . نکرده اند حداقل ما را با یک چیزی ببندند که نیافتیم روی زمین . اما دیگر این حرفها و فکر ها بی فایده بود . لحظات به تندی می گذشت و ما هی به عقبتر سر می خوردیم . و آخر سر روی زمین افتادیم . من امیدوار بودم که ماشین بایستد و ادم ها دوباره ما را روی سقف ماشین بگذارند . اما ماشین هی دور و دورتر می شد و کوچک و کوچک تر . امیدم وقتی کاملا از بین رفت که نگاهی به اطرافم کردم و خیل اجساد سبزه های له شده کف جاده را دیدم . فهمیدم سرنوشت چه گرگ وحشتناکی است . آنها به جای اینکه ما را به مزرعه ببرند ، به قتلگاه می بردند ....
از صبح تا حالا 36 بار زیر چرخ ماشین ها رفته ام . دیگر رمقی برایم نمانده . این آخرین خطوط را می نویسم برای بازماندگان تا بدانند که خیلی هم نمی شود روی دوستی و احترام این آدم ها حساب کرد .