سفارش تبلیغ
صبا ویژن

88/9/11
3:35 عصر

پیغامی به قیمت خون

بدست شروق (z_m) در دسته

بسم رب المخلصین

می گفت : با پسرم آمده بودیم بیمارستان
عیادت زخمی ها  که دیدمش . صورتش مثل ماه شب چارده بود .شکمش مثل یک گنبد
ورم کرده بود . ملافه اش را که کناز زدند دیدم که روده ها و محتوای شکمش
بیرون  است  . معلوم بود که نفس های آخر را می کشد . با تمام دردی که می
کشید لبخند از صورتش پاک نمی شد .دلم برای مادرش سوخت .  موقع رفتن پرسیدم
:وصیتی نداری ؟
با اینکه درد چشمانش را در هم کشیده بود اما باز هم با همان لبخند جواب
داد : مادر جان مدیونی اگر به هر کجا که رفتی به خانم ها نگویی که حجابشان
را حفظ کنند ... !
گفتم پس باید به من امضا بدهی تا پیامت را به همه برسانم . قبول کرد .
جمله اش را روی یک کاغذ نوشتم و دادم که امضا کند ... دیدم دست برد در جای
زخم شکمش و با دست خونی روی کاغذ اثر گذاشت و گفت امضایی بالاتر از این می
خواهی ؟
دیگر حال خودم را نمی فهمیدم . خود را جای مادرش گذاشته بودم و خواسته
بودم که اگر پیغامی دارد به او برسانم . اما او مرا وصی پیغامش کرده بود .
چند وقت بعد من هم همدرد مادرش شدم . پسرم همسفر او شد ... اما از آن روز تا به حال دین سنگین وصیتش روی دوشم است ....

******************************************
الان که این یادداشت  را می نویسم این مادر شهید هم دار دنیا را وداع گفته و شاید همنشین پسرش باشد .
او امین امانتش بود و پیغام جوان شهید را رساند ...
اما من و تو آیا قدر خون پای برگه پیغام را دانسته ایم ؟

در پناه حق باشید