وبلاگ :
شروق
يادداشت :
زبان قاصر و يک دل ابري !
نظرات :
2
خصوصي ،
13
عمومي
نام:
ايميل:
سايت:
مشخصات شما ذخيره شود.
متن پيام :
حداکثر 2000 حرف
كد امنيتي:
اين پيام به صورت
خصوصي
ارسال شود.
+
توحيدي
جواني با
چاقو
وارد مسجد شد و گفتبين شما کسي هست که مسلمان باشد ؟همه با ترس و تعجب به هم نگاه کردند و سکوت در مسجد حکمفرما شد ، بالاخره پيرمردي با ريش سفيد از جا برخواست و گفت آري من
مسلمانم
جوان
به پيرمرد نگاهي کرد و گفت با من بيا ، پيرمرد بدنبال جوان براه افتاد و با هم چند قدمي از مسجد دور شدند ، جوان با اشاره به گله گوسفندان به
پيرمرد
گفت که ميخواهد تمام آنها را
قرباني
کند و بين فقرا پخش کند و به کمک احتياج دارد ، پيرمرد و جوان مشغول قرباني کردن گوسفندان شدند و پس از مدتي پيرمرد خسته شد و به جوان گفت که به مسجد بازگردد و شخص ديگري را براي کمک با خود بياوردجوان با چاقوي
خون آلود
به مسجد بازگشت و باز پرسيدآيا مسلمان ديگري در بين شما هست ؟افراد حاضر در مسجد که گمان کردند جوان پيرمرد را بقتل رسانده
نگاهشان
را به پيش نماز مسجد دوختند ، پيش نماز رو به جمعيت کرد و گفت چرا نگاه ميکنيد ، به
عيسي مسيح
قسم که با چند رکعت نماز خواندن کسي
مسلمان
نميشود